بیوگرافی حسین عبادی مهندس برق که دلقک میشود +تصاویر او را به همراه جزئیات در ادامه این بخش از مجله شبونه مشاهده نمایید.
بیوگرافی حسین عبادی
حسین عبادی متولد ۱۳۶۶ در بندر ماهشهر می باشد این مرد ۳۲ ساله در رشته برق تحصیل کرده است و در شرکت پتروشیمی کار می کند
او این روزها در در شبکه های اجتماعی به شهرت فراوانی دست یافته است چرا که بعد از اینکه از از شرکت خارج می شود برای شاد کردن کودکان مبتلا به سرطان شکل و شمایل خود را شبیه دلقکها در آورده و برای آنها بازی در میآورد تا آنها خوشحال بشوند
تصاویر او در شبکه های اجتماعی بازتاب گسترده ای داشته و بسیاری از کاربران را تحسین کرده حالا به محبوبیت فراوانی نیز در نظر مردم ایران دست یافته است
همچنین ببینید: بیوگرافی احمد صمدی
حسین عبادی شبیه به کاراکتر کتاب ته خیار نوشته هوشنگ مرادی کرمانی است که شب ها خواب ها و کابوس های مختلفی میدید و وقتی صبح از خواب بیدار می شد خواب های خود را به واقعیت تبدیل می کرد و می فروخت
او در بندر ماهشهر زندگی می کند و به همراه دوستانش بعد از محل کارشان به بیمارستان رفته و خود را شبیه دلقکها رنگ آمیزی می کنند تا بتوانند بچه های مبتلا به سرطان را بخندانند
تلاش برای خنداندن کودکان سرطانی
حسین عبادی می گوید که من از سال ۱۳۸۴ اولین جرقه به ذهنم آمد که بتوانم گامی کوچک در راستای کمک به خلق خدا بردارم و به همین فکر افتادند که برای شاد کردن کودکان مبتلا به بیماری سرطان تلاش کنم چرا که شاد کردن آنها حس بسیار خوبی هم به من می دهد
این پسر جوان لهجه جنوبی هم دارد میگوید که سوابق زیادی در تئاتر دارد و علاقه فراوانی به موضوع طنز داشته و بیش از شش سال است که در تئاتر فعالیت می کند
خاطرات تلخ و شیرین حسین عبادی
از او میپرسم تا بحال شده که در خنداندن آدمها ناکام شود؟ میگوید: «یک بار به بیمارستان سوانح سوختگی در مشهد رفتم. مثل همیشه کارم را انجام دادم اما آن روز اصلا نتوانستم روی لب کسی، لبخند بیاورم. لحظات سختی بود. آنها درد زیادی داشتند و نمیتوانستند به این راحتی بخندند. تمام صورتشان باندپیچی بود و از درد به خود میپیچیدند. من چطور باید آنها را میخنداندم؟ حتی یک بچه گفت: من نمیخوام بخندم! از اینجا برو بیرون.»
حسین عبادی اما خاطرههای شیرینی از خنداندن آدمها هم دارد. مثلا یک دختربچه اهوازی که پزشکها او را جواب کرده بودند اما او بیتوجه به حرف پزشکان دست به کار میشود و با لباسهای دلقلک راهی خانه آن دختربچه میشود: «اسماء را هیچ وقت از یاد نمیبرم. یک معجزه بود. یادم است اولین قدمهای کار دلقکها را برداشته بودیم. اسماء کودکی بود که نه غذا میخورد و نه راه میرفت. مبتلا به سرطان بود و پزشکان هم دیگر از او قطع امید کرده بودند. یک روز با بقیه دلقکها دست به کار شدیم و رفتیم خانهاش و با هم شعر خواندیم. خوب یادم است که با هم «خونه مادربزرگه» را خواندیم. تا زندهام این شعر با من است. او بعد از هفتهها که دکترها جوابش کرده بودند، بالاخره غذا خورد، راه رفت و حرف زد. ما با هم نقاشی کردیم، خندیدیم و رقصیدیم اما چه میشود کرد؟ در نهایت زندگی به راهش نبود.»