بیوگرافی زهرا اشراقی نوه امام خمینی + دختر و پسرش به همراه تصاویر خانوادگی او را در ادامه این بخش از مجله شبونه مشاهده نمایید.
زهرا اشراقی کیست؟
زهرا اشراقی نوه دختری امام خمینی می باشد
مادرش صدیقه خمینی و پدرش شهاب الدین اشراقی است
پدرش از روحانیون معروف کشورمان بود و پدربزرگش روح الله خمینی بنیانگذار جمهوری اسلامی ایران بود.
از چهره های جنجالی خانواده امام خمینی بود که هر از گاهی با مصاحبه هایش در بین رسانههای خبری جنجالساز میشود
سوابق کاری
از فعالیتهای سیاسی که داشته می توان به مشاور معاونت اجتماعی در امور جوانان وزارت کشور اشاره کرد همچنین در سازمان غیردولتی انجمن حامیان زنان ایران عضویت داشته است
بیوگرافی زهرا اشراقی
زهرا اشراقی در سال ۱۳۴۳ در تهران چشم به جهان گشوده است زمانی که انقلاب
شد ۱۵ سال سن داشت زمانی که پدربزرگش را به همدان تبعید کردن ۲۲ ساله بود
او میگوید خیلی تلاش کردیم تا بتوانیم پدر بزرگم را ملاقات کنیم اما به دلیل این که
ممنوع ملاقات بود این اجازه را به ما نمی دادند
زهرا اشراقی زمانی که به سن تکلیف رسید به دلیل خانواده مذهبی که داشت
علاقه فراوانی به حجاب پیدا کرد و از همان ۹ سالگی حجاب را با چادر شروع کرد.
ماجرای رد شدن از گزینش دانشگاه
یکی از اتفاقات جالبی که پیرامون زندگی شخصی زهرا اشراقی در دوران دبیرستان رخ داد نمره انضباط بود که به او پنج دادند و گفته بودند که چون تو به بنیصدر رای دادی نمره انضباط را 5 داده ایم
این خبر را به نزد پدر بزرگم بردم و گفتم می خواهم از این مملکت بروم و امام فرمودند چرا چی شده گفتم من نمی توانم در کشورم ادامه تحصیل بدهم و میخواهم بروم
امام فرمودند توضیح بده که چه شده است من گفتم که من را از گزینش دانشگاه رد کردند
و وقتی دلیلش را پرسیدند گفتند به خاطر این که به بنی صدر رای داده اید و
امام از اینکه چنین دلیل بی منطقی را به نمره انضباط ربط داده اند ناراحت شد و
احمد را صدا زد و گفت که برو ببین ماجرا چه است
در نهایت من پارتی بازی کردم و موفق شدم که به دانشگاه بروم اما بسیاری از دوستانم ترک تحصیل کردند و از ایران رفتند.
ازدواج زهرا اشراقی و محمدرضا خاتمی
در سال ۱۳۶۱ زهرا اشراقی با محمدرضا خاتمی ازدواج کرد که حاصل ازدواج آنها دو فرزند یک پسر به نام علیرضا و یک دختر به نام فاطمه شد.
ماجرای آشنایی و ازدواج
ماجرای ازدواج آنها و آشنایی به این گونه بود که محمدرضا خاتمی با آنها در قم همسایه بودیم و در نتیجه من با خواهر محمدرضا دوست بودم که در نهایت با یکدیگر آشنا شدیم و ازدواج کردیم
او میگوید ازدواج ما خیلی ساده برگزار شد و من جهیزیه خیلی ساده بردم چرا که همسر محمدرضا می گفت ما باید سادهزیستی را به مردم یاد بدهیم و نباید چیز زیادی داشته باشیم
من دختر شیک پوشی بودم
زهرا اشراقی میگوید محمدرضا بسیار جوان انقلابی و ساده زیستی بود که البته الان هم همین طور است اما من یک دختر شیک پوش بودن با یک خانواده کاملاً شناخته شده و مذهبی.
و زمانی که تازه ازدواج کرده بودیم به یک مهمانی رفتیم و من کفش پاشنه بلند پوشیدم
و محمدرضا من را نگاه می کرد و می گفت می خوای این گونه بیایی و من گفتم مگه چطور هستم
گفت جایی که می رویم همه مومن و مذهبی هستند من به او گفتم تو مرا اینگونه پذیرفتی و سعی نکن من را تغییر بدهی و او هم قبول کرد
او درباره نظر امام خمینی درباره استفاده نکردن اطرافیانش نسبت به مقامی که دارد میگوید:
آقا زمان حیاتشان، حواسشان به این بود که خانواده هیچ استفادهای از رانت ایشان نکند.
همچنین ببینید:
مثلا میخواستم به سفر سوریه بروم، مانع شدند. گفتند نمیشود بروی،
گفتم آقا نه از اسم شماست و نه از امکانات شما. گفتم دوستم ثبتنام کرده و همسرم هزینهاش را میپردازد.
برای همین وقتی فوت کردند غیر از اینکه رهبر جامعه بودند، خلأ نبودن یک بابابزرگ برای ما پیش آمد.
بعضیوقتها فرد از طریق خانواده به جایی میرسد و وقتی موقعیتها را از او میگیرند،
ادامه مسیر خیلی سخت میشود.
اما ما آقا را بهعنوان بابابزرگی که واقعا پدربزرگ بود از دست دادیم. منزل ما نزدیک بود، بیشتر عصرها به دیدن ایشان میرفتیم. با فوت امام، پدربزرگ خیلی خوبی را از دست دادیم.
اما اینطور که شما تعریف کردید و من متوجه شدم، شما خیلی مستقل بودید،
چه وابستگی بین شما و امام بود که اینگونه فکر کنید. من حتی فکر میکنم چندان
هم نقش بابابزرگی را در زندگی شما ایفا نکرده
یا حتی آن رسیدگی لازم را بهویژه اینکه شما پدرتان را هم از دست داده بودید، انجام نداده است.
اینطور نبود! با مثال بگویم. مثلا اگر دو روز به دیدن امام نمیرفتیم، میپرسید
چرا نیامدی یا مثلا اگر دخترم فاطمه را که آن زمان یکی، دو سال داشت؛
همچنین ببینید:
همراه خود نمیبردم، میپرسید چرا «فوتول» را نیاوردی؟ فاطمه را «فوتول» صدا میکرد.
من هم هنوز فاطمه را به این اسم در تلفنم ثبت کردهام.
درباره سؤال شما باید بگویم که اشکال از من بود. من فوقالعاده آدم مغروری بودم
که امکان نداشت برای نیازهایم با آنها صحبت کنم.